دانشجوی جوانی به نام یوریک که هیچ آرزو و استعداد خاصی ندارد، زندگی را سفری بیهدف میبینند. بدین ترتیب یک روز هنگامی که عمهی مهربان او از یوریک میخواهد کار کوچکی را برای او انجام دهد، این دانشجوی جوان بدون هیچ دلیل خاصی و صرفاً از سر بیحوصلگی عمهی خود را میکشد. در ادامهی داستان یوریک تلاش میکند تا خود را از شر جسد خلاص کند اما این کار برخلاف تصور او کاری بسیار دشوار است. تلاش اودیسهوار یوریک در نابود کردن جسد گاه لحنی طنز و گاه لحنی استعاری پیدا میکند. سپس یوریک عاشق دختری در قطار میشود. اما آیا یوریک میتواند نزد این دختر پرده از راز دل خود بردارد؟