سال ۱۹۴۲ اروپا در چنگال بیرحم جنگ گرفتار است. دختری جوان در میان دیوارهای اردوگاه پناهندگان روس سوگندهای ازدواجش رابر زبان میآورد، غافل از اینکه این تصمیم قرار است سرنوشتش را رقم بزند و دروغی است که تا قرن بعد مسکوت میماند. آلینا زیاک از نهسالگی میدانست که قرار است با بهترین دوستش توماس، ازدواج کند. حالا آلینای پانزدهساله که با توماس نامزد کردهمتوجه حضور سربازان نازی در مرزهای لهستان میشود، اما همسایگانشان میگویند هیچ خطری متوجه آنها نیست و او هم باور میکندو رؤیای بازگشت توماس از دانشگاهش در ورشو و ازدواجشان را در سر میپروراند. اما کمکم نازیها همهجا را اشغال میکنند و ترس وتنفر در روستایشان رخنه میکند. وقتی زندگیشان بهمرور از هم میپاشد، توماس ناپدید میشود. حالا آلینا که برای بازگشت عشقش لحظهشماری میکرد. تنها امیدش بهشنیدن خبری از اوست و تمام تلاشش را میکند که خودش را از چشم یکی از سربازانی که به مزرعهشان سرکشی میکند، دور نگه دارد. بااینحال او این بیخبری و رعبآور را به عزادار شدن ترجیح میدهد.