روزهای عمر من با گریه کردن می رود
آبروی ابرها با گریه من می رود
اشک می ریزم ولی هرگز نمی سوزد دلت
اشک ، سوزان است اما کی در آهن می رود ؟
دامن از کف دادن من چیست وقتی پیش تو
عقل و هوش زاهدان پاکدامن می رود
انتظار صبر داری از من و بی فایده است
تا خداحافظ بگویی روحم از تن می رود
نیستی ای عشق و می بینم در این ظلمت سرا
نور ایمان را که از دلهای روشن می رود