پسـرم! علیرضایم! محمدم! عباسم! رشیدم! حسینم! همهشان با تأکیدی خاص «م» مالکیت را ادا میکردند و چه حظّی میبردند. هنوز خیلیهایشان باورنکردهاند که فرزندشان رفته است. شهید رفته است. هنوز منتظرند که بیاید و زنگ خانـه را بزنـد. مـادر شهید محمدحسـن امینـی میگفت: «چند بار به حاجی اصرارکردم که این خانه را بفروشیم و برویم جایی دیگـر. از بس در و دیوار این خانه و خاطرات محمدحسن در آن به روحم فشار میآورد. حاجی هر بار به بهانهای طفرهمیرفت تا یک روز به خون محمدحسـن قسـمش دادم که چرا دلش بـه رفتن رضا نمیشود… شانههایش لرزید و گفت: «حاج خانم! اگر برویم و روزی محمدحسنبرگردد و ما اینجا نباشیم، بچهام سردرگم میشود. باشیم اینجا که آمد خانه، پشت در نماند. «پیکر محمدحسـن سـر نداشـت و حاجی هنوز امید داشـت که برگردد.»