دربارهی پنامبرا برای دوستانم گفتهام و چند نفرشان برای دیدزدن از لای قفسهها و تماشای من حین بالارفتن از طبقات خاکگرفتهی کتابخانه به آنجا سرزدهاند. معمولاً سعی میکنم تحریکشان کنم چیزی بخرند: رمانی از جان اشتاین بک، چند تا از قصههای بورخس، یک مجموعهی قطور از تالکینـ همهی اینها نویسندگان موردعلاقهی پنامبرا هستند؛ چون او کل آثار هر یک از آنها را دارد. اگر نتوانم قانعشان کنم که کتاب بخرند، سعی میکنم حتماً قبل از رفتنشان دستکم یک کارتپستال ازم بخرند. یک کوه کارتپستال روی میز جلوی فروشگاه ریخته است. آنها طرحی از نمای جلوی فروشگاهاند ـ یک طرح زیبای قدیمی و یکنواخت که بعد از سالها دوباره مُد شده استـ و پنامبرا هر کدام را یک دلار میفروشد. اما یک دلار درآمد، آن هم هر چند ساعت یک بار، نمیتواند کفاف حقوق مرا بدهد. نمیتوانم بفهمم حقوق من و اصولاً هزینههای سرپا ماندن این مغازه از کجا تأمین میشود. این فروشگاه یک مشتری دارد که در عرض دو ماه اخیر دو بار او را دیدهام. زنی که تقریباً مطمئنم در کافهی کناریمان، بوتی، کار میکند. تقریباً از این موضوع مطمئنم، برای اینکه هر دو باری که دیدمش مژههایش را مثل راکون با ریمل برجسته کرده بود و بوی دود میداد. لبخندی دلنشین و موهای بلوند مایل به قهوهای روشن دارد. نمیتوانم سنش را دقیقاً حدس بزنمـ ممکن است بیستوسه تا سیویک سال داشته باشدـ و اسمش را هم نمیدانم، اما میدانم از کتابهای بیوگرافی خوشش میآید.