احساس کردم چیزهای بیشتری درباره ی برنارد هست که باید بفهمم؛ شکافی هست که باید برطرف شود. تفاوت بین تنهابودن و تنها ماندن را می دانم، و برنارد تنها مانده است. علاج دارد. من جذب آواره ها می شوم. گری آواره بود؛ همان لحظه ای که دیدمش فهمیدم. همیشه شوخ، همیشه باهوش، ولی همیشه آواره و دنبال خانه؛ چیزی که من به او دادم و او هم در عوض خیلی چیزهای بیشتری به من پس داد. آخ، جویس، این جا برای آن مرد دوست داشتنی کاملا مناسب بود.دارم مثل برنارد پرحرفی می کنم، نه؟ خفه خون بگیر جویس. حالا اشک های حسابی مزخرف آمده اند. می گذارم بریزند. اگر آدم هر از گاهی گریه نکند، کارش به جایی می کشد که همیشه گریه خواهد کرد.– از متن کتاب