شبهای طولانی زمستان دورم جمع میشوند و میگویند قصه بگو. من هم چشمهایم را میبندم و با نوک انگشتهایم تصویرهای روی شنل را برایشان میخوانم. فکر میکنند هنوز به دیدن عادت نکردهام و به دستهایم بیشتر از چشمهایم باور دارم. میپرسند حالا چرا چشمهایت را میبندی؟ جوابشان را نمیدهم، چون مطمئنم که باور نمیکنند، اما بعضی وقتها آدم باید چشمهایش را ببندد تا بهتر ببیند.