شالم را به دور گردنم سفت میبندم. دستهایم را در جیبم میکنم. سردم است. تنهایی؛ پالتوی سنگینش را بر دوشم میاندازد و با من همقدم میشود. تا صبح ساعتی مانده. شب بیرمق شده و سکوت غمانگیزی دارد. بادی خنک میوزد. انگار میخواهد تا با خودش ببرد هرچه وابستگی را، هرچه خاطره را، هرچه انتظار را و هرچه به جانم چسبیده و نمیدانم بعد از این با آن چه کنم را.