یکهو اتاق پر از نور شد و صدای تلق تلق وغرش آمد.خط ریل قطار درست هم سطح پنجره ی اتاقم بود.مترو هم آنجا ایستاده بود.ردیف چهره های نیویورکی برگشته بودند و نگاهم میکردند.قطار چند لحظه ایستاد و دوباره به راه افتاد.همه جا تاریک بود.دوباره اتاق پراز نور شد.به چهرهها نگاه کردم.این تصویر مثل وهمی از جهنم دوباره و دوباره تکرار شد. هر قطار پر از مسافری که میرسید،چهرههای داخلش زشت تر،دیوانه تر و بی رحم تر از قبلی بود.