پدر شایان با چشمان باز از تعجب بالای سرم ایستاده بود و به انگشتانم نگاه می کرد و می گفت: "این انگشتان یک حرفه ایست. این پیانو زدن یک حرفه ایست. شما دروغگو هستید خانم!این از قیافه عوض کردنتان، این از مو رنگ کردنتان. اینکه خد را به قیافۀ مادر شایان درآورده اید. اینکه می گویید پیانو نمی دانید. همیشه فکر می کردم مرجان مفتخر یک زن سادۀ نقاش است.دیک زن ساده و صمیمی. یک زن کمی خجالتی. ولی زنی صادق. من فکر نمی کردم شارلاتان باشد! با بچۀ من چکار دارید؟" این رمان خوش خوان بارها تجدید چاپ شده است.