قالیچه را از کنار فرمان برداشتم و گذاشتم روی زانوان خودم که روی صندلی عقب نشسته بودم،پدر گفت: «آره،مراقبش باش» گفتم:«قالیچه خودم» پدر گفت:«آره،یکم شبیه» گفتم:«شبیه نه،خودشه» پدر غش غش خندید.کاوسی که کنارش نشسته بود،گفت: «فعلا قالیچه سه تا خاطر خواه داره» پدر گفت:«شوهر اصلی اش،هاینه است» گفتم:«شوهرش منم» کاوسی قهقه زد و گفت:«عجب حکایتی!»