...پس مرد پیر ، خوی ریزان، نالان ، خواهش کنان و لرزان گفت : ای دلاور جوان ! ای هوراسپ دانا ! اگر تو "فردا" را به درستی ندانی، سوگند به آسمان که هیچ چیز را نمی دانی ، اگر تو فردا را ننویسی ، هیچ چیز ننوشته یی ، اگر تو فردا را چون نسیم شیرینی که گهگاه می وزد نبویی ، هیچ چیز را نبوییده یی ، و اگر تو فردا با ژرف ترین باورها باور نکنی ، هیچ چیز را باور نکرده یی ... سوگند می خورم ، هزار بار سوگند میخورم که تو اگر گمان کنی که هر فردایی شکل امروزی ست ، زندگی را به اهرمن سپرده یی و گریخته یی...