به آن لحظهای که از وسط روز منتظرش بودم، نزدیک شدم. خداخدا کردم ناخوش نباشد و زود موافقت کند. نمیدانستم چطور شروع کنم. گیر کرده بودم. داشتم پسوپیش میکردم حرفی را که میخواستم بزنم که یکهو سمیه پرید وسط و گفت: «آقاجونی! عبدالله میخواد بره توی ارتش تفنگ دستش بگیره!» یک لحظه گُر گرفتم. هم خوشحال شدم که کارم را ساده کرد و هم ناراحت که چرا گند زد به مقدماتی که برای پیش کشیدن موضوع چیده بودم. با آن عبارت «آقاجونی» که مختص خودش است و هیچکس جز او اینطور آقاجون را صدا نمیکند، دوپایی پرید وسط قصه. حالا باید منتظر واکنش آقاجون میماندم.همین که شنید، سرش را چرخاند سمتم و با حالتی از عصبانیت گفت: «عبدالله! آبجیت چی میگه؟»