بریده ای از کتاب : من می رفتم بیرون. تا آخر خواستگاری یکی دو باری سرم را می آوردم بالا و به دهم پدرش یا پدرم نگاه می کردم تا داماد خانواده ای بشوم که توی دستشوییشان تراکس دارند. می خواستم از یک جایی توی زندگی طعم ثروت را بچشم. کمربندم را که می بستم دست کردم پشت یقه ام و مارک پیراهنم را خواباندم. سینه ام را از بوی تراکس پر کردم و بیرون رفتم. وقتی از توالت بیرون آمدم همه بلند شده بودند و منتظر من بودند. مادرم با غضب نگاهی کرد....