فرهاد با اینطور کلاس گذاشتنهایش، گند زده بود به همه چیز. اصلا فکر نکردهبود، معرفی شدن به عنوان یک نویسنده - و احتمالا به قول فرهاد کسی که آخر نویسندگیست! - دست و پای آدم را میبندد. دخترها اغلب خیال میکنند نویسنده جماعت فقط به درد حرفهای صدمن یه غاز میخورد، اینکه بنشینند و با آنها ورورهای به اصطلاح جدی بکنند، اما به وقتش، راهشان را بکشند و بروند سراغ یک نفر دیگر! خدا نکند از این پز روشنفکریها باشند که سری توی کتاب دارند، جوگیر شده و فکر میکنند نویسندهها چه تحفهای هستند، که باید خیلی به آنها احترام گذاشت و موقع اختلاط با آنها هیچ وقت از " شما" پایینتر نیامد. اینطور مواقع دیگر نمیشود، به سروکلهی طرف زد و خوش بود! باید مودب باشی و عصا قورت داده، تا یک وقت حرفی یا کاری از تو سرنزند که از یک نویسنده بعید باشد. " این کتاب را خواندهاید؟ آن نویسنده کارش چطور است؟ این یکی قصد طرح چنان حرفهایی دارد و آن یکی قصد چنین حرفهایی ..." و مزخرفاتی از این دست که قرار است معلوماتمان را به رخ هم بکشد، بحثهایی که گیرم در یکی دو جلسه اول هم جالب باشند، اما خیلی زود حوصلهی آدم را سر میبرند. تازه وقتی میتوانی با دوستان پسر خود بنشینی و همهی این حرفها را بزنی، چه حاجت است به دختران که اغلب رمانهای بازاری عاشقانه را شاهکارهای ادبی میپندارند و خیلی هنر کنند میگویند: " وای! خیلی قشنگ بود! " و این صفت " قشنگ"، بازتاب همهی درک ادبی آنهاست که گاه معادل عمیقتری مثل " ناز" پیدا میکند!