آرایشگر چنان موهایم را ماشین می کرد که انگار در دید او لذتی که در کچل کردن دیگران هست، در انتقام گرفتن نیست. کارش که تمام شد به این نتیجه رسیدم که متاسفانه جمجمه بچه حلال زاده به داییاش می رود. احساس کردم این آه دایی است که مرا گرفته! به «دامبو» شدن او خندیدم؛ اما حالا خودم شبیه «جیمبو» شده بودم. احتمالا موقع عروسی ملیحه، قوم و خویشهای طرف داماد با دیدن من و دایی فکر می کنند با دار و دسته «نخستینها» وصلت کرده اند